آنچه از نظر خوانندگان مى گذرد، فصلى از تاریخ صدر اسلام است که با نام سیره علوى تقدیم مى شود. در این کتاب، فقط آن رشته از زندگانى امیرالمؤمنین ابوالحسن على بن ابى طالب مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است که برخوردهاى اجتماعى – سیاسى آن حضرت را طى سالهاى دهم تا چهلم هجرت مجسم می کند.
در آغاز سال یازدهم
در آخرین روزهاى سال دهم هجرت که رسول خدا از حجَّه الوداع باز می گشت، على بن ابى طالب را به سرپرستى مسلمین منصوب کرد و گفت:
«مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهِذا عَلِیٌّ مولاهُ».
هر کسی که من مولا و سرور او بوده ام، از این پس این علی مولا و سرور او خواهد بود.
با ورود ماه محرم، سال یازدهم هجرت شروع شد و رسول خدا در اواخر ماه محرم فرمان داد تا همه مهاجران و انصار به سوى بَلقاء از سرزمین روم حرکت کنند. فرماندهى سپاه به عهده أسامَه بن زید بن حارثه بن شَراحیل کلبى قرار گرفت. أسامه جوانى نوسال و سیاه چرده بود و پدرش زید همان آزادشده رسول خدا است که او را به فرزندخواندگى اختیار نمود و لذا بزرگان مهاجر و انصار از شرکت در این سپاه امتناع کردند و زبان به انتقاد گشودند که چرا جوان تازه سالى را به ریاست کل مسلمین معین کرده اند.
رسول خدا در یک سخنرانى به پاسخ گفت:
آیُّهَا الناسُ مَا مَقَالَهُ بلَغَنِى عَنکُمْ فِی تأمیرِى أُسامَهَ بن زید؟ فَوَ اللّهِ لئنْ طَعَنْتُمْ فى تأمِیرِى أُسامهً لَقَذْ طَعَنْتُم فِى تَأمیرى أباهُ مِنْ قَبله وأیمُ اللهِ إن کان لِلإمارَه لَخْلیقاً وإنَّ ابْنَه بَعْدَه لِلإمارَه لَخَلیقٌ فَاسْتَوصُوا بِهِ خَیراً فإِنَّه مِنْ خِیارِکُمْ
اى مردم این سخن چیست که درباره فرماندهى اسامه به گوشم مى رسد؟ به خدا سوگند کسانى که امروز بر فرماندهى اسامه خرده مى گیرند، همان کسانند که دیروز بر فرماندهى پدرش خرده مى گرفتند. بخدا سوگند، پدرش لایق فرماندهى بود و اینک پسرش لایق فرماندهى است. شما همگان باید خیرخواه اسامه باشید که اسامه از نیکان شما است.
در این سپاه ابوبکر پسرابوقحافه، عمر بن خطاب، ابوعبیده جرّاح، سعد بن ابى وقاص، سعید بن زید، عبدالرحمن بن عوف، طلحه بن عُبَیدالله، زبیر بن عوّام، قتاده بن نعمان و سلمه بن أسلم با همه مهاجرین اولین بسیج بودند. رسول خدا که خود را در آستانه سفر آخرت مى دید، على بن ابى طالب را در کنار خود نگه داشت زیرا علاوه بر احراز پست خلافت مى بایست منحصراً مراسم غسل دادن و کفن و دفن رسول خدا را نیز به عهده بگیرد. متاسفانه مأموریت این بسیج عمومى ناموفق ماند، زیرا بیمارى رسول خدا شروع شد و سران مهاجر به خاطر دغدغه و اضطرابى که از رحلت رسول خدا در دل داشتند، از حرکت به سوى بلقاى روم طفره زدند؛ وهر چند رسول خدا تاکید نمود اثر نبخشید و بالاخره اسامه نیز اردوى خود را ترک نمود و به مدینه مراجعت کرد.
رسول خدا بر اساس قانون مذهب شبهاى زندگى خود را درمیان همسران خود تقسیم کرده بود و هر شبى از شبها را در اتاق یک تن آنان به سرمى برد. در آن روز که بیمارى رسول خدا شدت گرفت نوبت میمونه دختر حارث هِلالى بود و موقعى که رسول خدا را به اتاق عایشه دختر ابوبکر منتقل مى کردند، از شدت بى حالى پاهاى آن سرور به زمین مى کشید. این نقل و انتقال بر رنج و کسالت رسول خدا مى افزود و لذا همسران آن سرور متّفقاً رضایت دادند که از حقوق خود صرف نظر نمایند و بعد از این رسول خدا را از اتاقى به اتاق دیگر نکشانند. از این رو بود که رسول خدا روزهاى آخر عمر خود را در اتاق عایشه سپرى کرد و در همان اتاق به دار بقا پیوست و در همان اتاق به خاک سپرده شد.
در یکى از روزها به رسول خدا خبر دادند که انصار مدینه از زن و مرد، در مسجد گرد آمده اند و بر شما زارى مى کنند. رسول خدا از اتاق منزل خارج شد و به مسجد آمد و بر منبر نشست. بعد از لحظه اى که مردم انصار از گریه و زارى آرام شدند، رسول خدا بعد ازحمد و ثناى الهى گفت:
اى مردم واردین به این شهر در ازدیادند و قوم انصار که ساکنین اولیه این شهرند رو به کاستى مى روند و به زودى مانند نمک در طعام حل مى شوند. هر کس بر یاران انصار من حاکم شود باید که از نیکانشان به شایستگى پذیرا شود و از خطاکاران با عفو و اغماض در گذرد. و شما اى مردم انصار، بعد از من با حاکمانى خودخواه برابر مى شوید که حق شما را ضایع می گذارند. شما باید صبر و تحمل پیشه کنید تا رسول خدا را در محشر ملاقات کنید.
روزى به هنگام نماز، رسول خدا در حال ضعف واغما بود. بلال که از گفتن اذان فارغ شده بود، به منزل رسول خدا آمد و کسب تکلیف نمود که آیا اقامه نماز بگوید؟ آیا رسول خدا به مسجد مى آید؟ بعد از چند لحظه، رسول خدا چشمان خود را گشود و چون حاضران مجلس کسب تکلیف نمودند، رسول خدا فرمود: «یک نفر برود و با مردم نماز بخواند». پیام رسول خدا از اتاق عایشه به این صورت خارج شد که رسول خدا مى فرماید: «ابوبکر با مردم نماز بخواند!».
بعد از صدور این فرمان ابوبکر پیشاپیش مهاجرین که در مسجد رسول خدا حاضر بودند، به امامت ایستاد ولى بیش از یک رکعت نخوانده بود که رسول خدا از ماجرا آگاه شد و در عین ضعف و ناتوانى عازم شد که به مسجد برود و شخصاً امامت کند. لذا به على علیه السلام و فضل بن عباس گفت تا زیر بازوهاى آن سرور را گرفتند و به محراب بردند. رسول خدا در پیشابیش همگان و در سمت چپ ابوبکر به امامت ایستاد و اقامه نماز را شخصاً به عهده گرفت. بعد از یایان نماز به ابوبکر و عمر و سایر مهاجرین عتاب فرمود و گفت: آیا فرمان ندادم که لشکر اسامه را سازمان داده حرکت کنید؟ و آنان متعذر شدند که براى عیادت و تجدید عهد به مدینه آمده اند.
بعد از این ماجرا رسول خدا به حاضران مجلس گفت: دواتى با شانه گوسفند برایم بیاورید تا مکتوبى برایتان بنویسم که بعد از من دچار ضلالت و گمراهى نشوید. این پبشنهاد رسول خدا در آخرین روز پنجشنبه از حیات شریف آن سرور صورت گرفت و به سرعت در صحن مسجد رسول خدا شایع کشت. در این موقع که برخى به جستجوى دوات و شانه رفتند، سران مهاجرین به داخل اتاق رسول خدا وارد شدند و جنجال عظیمى بالا گرفت. برخى مى گفتند رسول خدا از شدت تب دچار هذیان شده است. با وجود قرآن، امت اسلامى به کتاب دیگرى نیاز ندارد. برخى دیگر مى گفتند: رسول خدا در حال عادى است و سخن او به هذیان شباهتى ندارد، بروید دوات و شانه حاضر کنید تا آن چه مى خواهد به یادگار بکَذارد.
اختلاف و جنجال چنان بالا کرفت که رسول خدا را آزرده ساخت و به همگان فرمود:
«قُومُوا عَنِّى فانّه لا یَنْبَغِى عِنْدَ نَبِیّ أَنْ یُتَنازَعَ»
یعنى: «ازمن دور شوید، شایسته نیست که در حضور پیامبران نزاع و جنجال کنند»
رسول خدا از نوشتن سند منصرف شد، زیرا بعد از نزاع و اختلاف و طرح مسئله هذیان، نوشتن سند را بى ثمر مى دانست، آرى اگر سخن رسول خدا به عنوان هذیان تلقى شود املاى سند نیز به عنوان هذیان تلقى خواهد شد.
در این روزهاى آخر که بیمارى رسول خدا شدّت داشت، سعد بن عباده رئیس انصار و نقیب خزرجیان بیمار شد و در خانه بسترى گشت. لذا کسانى که از رسول خدا عیادت مى کردند، لحظاتى نیز به عیادت سعد بن عباده مى رفتند. بدین جهت کاملاً طبیعى مى نمود که انصار مدینه بیشتر اوقات خود را در منزل سعد بن عباده بگذرانند و مهاجرین مکه در مسجد رسول خدا مجتمع باشند. اما این مسئله قطعى است که همگان به آینده مسلمین مى اندیشیدند.
رسول خدا در روز دوشنبه بیست و هشتم ماه صفر به رفیق اعلى پیوست و در لحظات آخر زندگى سر خود را بر شانه على نهاده سینه خود را بر سینه على تکیه داده با او سخن مى گفت. موقعى که رسول خدا جان به جان آفرین تسلیم کرد، على فریاد زد و از عباس عموى ییامبر یارى طلبید، عباس کمک کرد و رسول خدا را بر روى بستر خوابانید و یک جامه پشمى بر روى بدن آن سرور کشید. در این لحظات سنگین، جز على امیرمؤمنان و عباس عموى یبامبر با فرزندش فضل و اسامه فرزند زید بن حارثه مولاى رسول خدا، شخص دیگرى حاضر نبود.
در لحظاتى که على علیه السلام برحسب وصیت رسول خدا وسایل غسل آن سرور را آماده مى کرد، جمعى از مهاجران و انصار از رحلت رسول خدا باخبر شده به مسجد آمدند. درمیان این جمع، عمر بن خطّاب و ابوعبیده جراح حاضر بودند.عمر برخاست و گَفت: برخى از منافقان تصور مى کنند که رسول خدا مرده است. بخدا سوگند که رسول خدا نمرده و نخواهد مرد. رسول خدا به ملاقات پروردگارش رفته است آنچنان که موسى بن عمران به میقات پروردگارش رفته بود. بخدا سوگند که رسول خدا بازمى گردد و دست و پاى این منافقان شایعه پرداز را خواهد برید. عمر بن خطاب این سخنان را تکرار مى کرد و فریاد مى کشید.
بعد از ساعتى چند ابو بکر بن ابى قحافه از خانه مسکونى خود به شهر وارد شد و یکسر به مسجد آمد و بى اعتنا به فریاد وغوغاى مردم به اطاق عایشه رفت و جامه را ازروى صورت رسول خدا کنار زد و صورت رسول خدا را بوسید و گفت: «یدر و مادرم به فدایت باد که مرگ مقدّر الهى را چشیدی. بعد از این دیگر مرگى وجود نخواهد داشت». با گفتن این سخن صورت رسول خدا را پوشانید و از اطاق خارج شد و به مجمع مهاجران و انصار ملحق گشت.
بى محابا به عمر گفت: «آهسته تر اى عمر؛ ساکت باش. عمر ساکت شد و ابوبکر به حاضران گفت: اى مردم هر کس محمد را مى پرستیده بدائد که محمد مرده است و هر کس خدا را مى پرستیده بداند که خدا زنده و جاوید است. «وَما مُحَمَّدٌ إِلّا رَسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَیْلِهِ الرُسُلُ أَفاِنْ مَاتَ أَوْ قُتلَ انْقَلَبتُم عَلَى آعْقابِکُمْ وَمَنْ یَنْقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللهَ شَیْئَاً» ابوبکر با تلاوت این آیه ساکت شد وغوغاى مسجد نیز فرو کشید وهمه یک سخن شدند که رسول خدا مرده است.
لحظاتى نگذشت که دو تن از انصار مدینه به نام عُوَیْم بن ساعده برادرخوانده عمر بن خطاب با مَعْن بن عَدى برادرخوانده زیدبن خطاب به مسجد آمدند وبا ابو بکر سخن به راز گفتند. ابو بکر موضوع را با عمر بن خطاب و ابوعبیده جرّاح در میان گذاشت و مجتمعاً با شتاب هر چه تمامتر به سوى سقیفه بنى ساعده حرکت کردند. با مشاهده این اوضاع و احوال، عباس عموى پیامبر به اطاق رسول خدا رفت و به على علیه السلام گفت: دستت را دراز کن تا با توبیعت کنم. بعد از آن که من با توبیعت کنم، مردم مى گویند: عموى پیامبر با پسرعموى پیامبر بیعت کرده است و در نتیجه همگان پیروى می کنند و با تو بیعت می کنند. على علیه السلام گفت: مگر غیر از من کسى دیگر هست که در انتظار مَسند خلافت باشد؟ عباس گفت: بزودى خواهى فهمید. على علیه السلام گفت: من نمى خواهم در داخل خانه، خلافت خود را تحکیم کنم. من دوست دارم خلافت من آشکارا و علنى تحکیم شود.
ماجراى سقیفه
بعد از آن که خبر وفات رسول خدا در مدینه شایع شد، مردم انصار در خانه سعد بن عباده خزرجى انجمن گشتند، و چون خانه سعد وسعت کافى نداشت، سعد را با بستر بیمارى او به سقیفه بنى ساعده منتقل کردند که مجلس ملّى آنان محسوب مى شد. مردم انصار در گرد سعد بن عباده حلقه وار مى چرخیدند و حوسَه مى کردند: «یا سَعدُ أنتَ المُرَجّى. وَشَعْرُکَ المرَجِّل. وَفَحْلُکَ المُرَجّم». سعد بن عباده مردم را ساکت کرد وسپس به یک تن ازنزدیکان خود گفت: من دراثر ضعف بیمارى نمى توانم آواى خود را به همگان برسانم. تو سخن را از من بگیر و به دیگران با صداى بلند ابلاغ کن. سعد بن عباده خدا را حمد و ثنا گفت و سپس خطاب به حاضران افزود:
رسول خدا بیش ازده سال درمیان قوم خود به سر برد و جز عدّه معدودى به او ایمان نیاوردند. عده اى که از حیث قدرت و شوکت در حدى نبودند که رسول خد ارا از شر دشمنان نگهبان باشند و دین او را منتشر سازند. تا آن هنگام که خداوند، عزت و کرامت را نصیب شما فرمود و رسول خدا به شهر شما هجرت کرد و شما با جان ومال خود در راه حمایت از دین خدا و حمایت از جان رسول خدا فداکاریها نمودید و دشمنان خدا را از قریش و سایر عرب سرکوب نمودید. اینک شهر مدینه عاصمه دین الهى است و شما یاران دین خدا هستید. بنابراین اجازه ندهید که حق زعامت و رهبری از دست شما خارج گردد.
مردم انصار، همگان با شور و هیچان، سخن سعد را تأیید کرده و گفتند: سخن براستى و درستى راندى. رأى صحیح همین است و ما زعامت تو را گردن مى نهیم و پذیرا هستیم که مردى شایسته و بایسته زعامتى. اما یک تن از سران عشایر برخاست و گفت: اگَر مُهاجران قریش به این زعامت گردن ننهند و بگَویند: ما یاران رسول خدائیم، ما فامیل وعشیره او هستیم، ما باید وارث شوکت و اقتدار او باشیم، در آن صورت چه باید کرد؟ با طرح این نغمه مخالف، جار و جنجال عظیمى برخاست و جمعى فریاد مى زدند که در آن صورت ما یک امیرى براى خود انتخاب مى کنیم وآنان یک امیرى براى خود انتخاب نمایند ….
در میانه این آشوب وغوغا، ابوبکر با عمر، ابوعبیده، مَعْن بن عَدِى و عُویْم بن ساعده به سقیفه بنى ساعده وارد شدند. با ورود این چند تن غوغاى سقیفه با سکوتى سنگین مُواجه گردید. عمر پرسید: چرا در اینجا انجمن گشته اید؟ یک تن از سران انصار برخاست و گَفت: «میخواهیم براى خود امیرى انتخاب نمائیم از ان رو که حق نصرت و یارى باماست. ما انصار رسول خدا بوده ایم. دین اورا یارى کرده ایم. دشمنان او را سرکوب نموده ایم واینک که رسول خدا به جوار خدا ملحق شده است باید زعیم و رئیسى براى خود برگز ینیم که حافظ حقوق ما باشد و شرّ دشمنان خونخواه را برکند. شما مهاجرین را در این زعامت حقى نیست، از آن رو که مهمان مائید و در جوار ما زندگى می کنید و تحت حمایت ما به سر مى برید .
ابوبکر درپاسخ گفت: خداوند عزت رسول گرامى خود را ازمیان قریش برگزید. مهاجرین اولین به رسول خدا ایمان آوردند و درهمه مصائب با رسول خدا پایدارى نمودند. از این رو قریش و در رأس أنان مهاجرین به زعامت اسلامى احق و اقدمند. شما مردم انصار بدانید که ما مهاجرین به فضل و منقبت شما اعتراف داریم. شهر شما هجرتگاه ماست. شما بودید که دین خدا را یارى نمودید و به ما مهاجران پناه دادید. از این رو مهاجران در صف اول قرار گرفته اند و شما درصف دوم قرار گرفته اید. ما مهاجران باید امیر و زعیم باشیم و شما وزیر و مشاور که جز با رأى و مشورت شما کارى صورت ندهیم.
حَبّاب بن مُنذر خزرجى برخاست و رو به انصار مدینه گَفت: اى مردم. رشته اتّحاد را وامتابید. هیچکس نمى تواند با شما به مخالفت برخیزد، چرا که مهاجران در خانه شما مهمانند و در شهر شما عاریت. شما صاحب شوکت و قدرتید. شما انصار دین خدائید. راه اختلاف مپوئید که زمام کار خود را ازکف مى نهید. اگر این مهاجران زعامت ما رانپذیرند، ما امیرى براى خود برمى گزینیم و آنان براى خود امیرى برگزینند. اگر پذیراى این نصفت نباشند، آنان را از شهر و دیار خود مى رانیم. با ایراد این سخنان، مجدداً جار و جنجال عظیمى برخاست و عمر بن خطاب به سخن پرداخت و از جمله گفت: بخدا سوگند که دو شمشیر در یک نیام نمى گنجد و دو زعیم بر یک امت حکومت نتوانند نمود. حکومت باید در دست یک تن از مهاجران قریش باشد که از دیرباز شایسته این مقام بوده اند. یک تن از انصار مدینه در پاسخ گفت: بهتر آن است که زعامت را به نوبت بگذاریم، ابتدا یک تن از انصار مدینه زعامت را به عهده بگیرد و بعد از مرگ او یک تن از مهاجران قریش به زعامت انتخاب شود. برهمین منوال زعامت را دست بدست مى چرخانیم تا هم نزاع و مخاصمه فیمابین ما فرو نشیند وهم زمینه و انگَیزه باشد که هیچ زعیمى راه استبداد نگیرد و بر مخالفین ستم روا ندارد.
مجدداً عمر برخاست و گفت: زعامت جز در خاندان قریش نخواهد بود. و اعراب بادیه نشین جز به حکومت قریش تن نخواهند داد، چرا که در عهد جاهلیت نیز سَرورى و ریاست قریش را تحسین مى نمودند. اینک ابوبکر و ابوعبیده حاضرند. با هر یک که مایل باشید مى توانید بیعت کنید که هر دو شایسته بیعت مى باشند. با ایراد این پیشنهاد، جنجال عمومى تشدید شد، از آنرو که ابوبکرو ابوعبیده، نه در اسلام و نه در عهد جاهلیت موقعیت والائى نداشتند و از حیث حسب و نسب در رده هاى پائین قریشیان محسوب مى شدند.
عمر که از موقعیت موجود به وحشت افتاده بود با عجله دست بردست ابوبکر زد و بیعت کرد و بعد از آن ابوعبیده دست بر دست ابوبکر زد و بیعت خود را اعلام نمود، و بلا فاصله بشیر بن سعد خزرجى که ازریاست پسرعمویش سعد بن عباده ناخرسند بود، دست بر دست ابوبکر زد و بیعت خود را اعلام نمود. عشیره او نیز متابعت کردند و با ابو بکر بیعت نمودند. در این هنگام طرفداران سعدبن عباده ناموفق و شکست خورده صحنه را ترک نمودند و خویشان سعد بن عباده، بستر سعد را جمع کرده راهى منزل شدند و ابوبکر با طرفداران خود راهى مسجد شدند ودر نیمه راه با هرکس روبرو گشتند، او را کشان کشان به نزد ابوبکر آورده دست اورا در دست خلیفه مى نها دند که بیعت کرده است.
در این ساعات و لحظات، در خانه رسول خدا مسدود بود و داخل خانه نزدیکان بنى هاشم به تجهیز رسول خدا پرداخته بودند. على بن ابى طالب رسول خدارا غسل مى داد و در کنار على، فضل بن عباس و اسامه بن زید او را با آوردن ظرف آب یارى مى دادند. بعد از مراسم غسل، رسول خدا را با دو جامه، ازار و رداء، کفن کردند و در یک جامه بزرک خط دار پشمى لفافه کردند، و چون شب فرا رسیده بود، بدن مبارک رسول خدا را در همان اطاق به خاک سپردند. در مراسم دفن نیز، تنها نزدیکان بنى هاشم حاضر بودند و هیچ یک از مهاجرین و انصار شرکت نداشتند. فرداى آن روز که روز سه شنبه آخر ماه صفر بود، ابو بکر به مسجد آمد. مى گویند بر منبر رسول خدا نشست و گفت: «إِنّی قَدْ وُلِیتُ عَلَیْکمْ وَلَسْتُ بِخَیْرِکمْ» اى مردم اگر به راه راست رفتم مرا یارى دهید واگر بیراهه رفتم به راه راست بکشانید. اى مردم. راستگویى امانتدارى کلام است و دروغگویى خیانت در کلام است. اى مردم ناتوان شما در نزد من توانا است که باید حق او را بازپس بگیرم وتواناى شما در نزد من ضعیف است تا حق مردم را از او باز ستانم. هیچ کس نباید جهاد را وابگذارد. هیچ قومى جهاد را واننها دند جز آنکه خوار و ذلیل گشتند. کار ناشایسته فحشاء در میان هیچ قومى رواج نگرفت، جز آنکه عذاب الهى همه آنان را فراگرفت. اى مردم مادام که من در اطاعت خدا و رسول باشم از من اطاعت کنید و اگر از فرمان خدا ورسول خارج شدم، از من اطاعت مکنید. اینک هنگام نماز است. برخیزید و نماز بخوانید.
بررسى تاریخ:
موقعى که رسول خدا فرمود تا لشکر اسامه را کارسازى کنند، ابتدا همه مهاجرین اولین آماده حرکت بودند، چرا که احساس خطر نمى کردند. ولى با شروع بیمارى رسول خدا، سران مهاجر و انصار، از کارسازى سفر امتناع کردند و هرچند رسول خدا سفارش کرد و بارها سفارش خود را مؤکد ساخت، نتیجه اى حاصل نگشت و حرکت سپاه معوّق ماند. مهاجرین در اول کار موضوع فرماندهى سپاه را مطرح کردند و بهانه آوردند که چرا جوان کم سالى، بلکه برده سیاه چرده اى مانند «أسامه» را بر مهاجرین فرمانده کرده اند. رسول خدا در حضور همگان اسامه را به خیر ونیکى ستود و چنین گفت: شما قبلاً تحت امارت پدرش زید بن حارثه به مأموریت جنگى رفته اید، چگونه مى بینم که امروز از قبول امارت فرزندش اسامه امتناع دارید؟ درنتیجه افراد عادى جداً عازم حرکت گشتند و در اردوگاه مدینه (جُرْف) اردو زدند، اما سران مهاجرین به بهانه تهیه زاد و توشه و نقص لوازم حرکت، بین شهر و اردوگاه درآمد و شده بودند و در ساعات و لحظاتى که مهاجرین در اردوگاه به سرمى بردند، پیک آنان اخبار شهرى و حال و روز رسول خدا را به آنان گزارش مى کرد. رسول خدا در شدّت بیمارى چشم خود را گشود و أسامه را بالاى سر خود دید. لذا به او عتاب کرده فرمود: چرا هنوز حرکت نکرده اى؟ اسامه گفت: از بیمارى شما خائف شدم. رسول خدا سفارش کرد تا هرچه زودتر حرکت کند و به
حاضرین فرمود: «أنْفِدُوا جَیْشَ أُسامَهَ لَعَنَ اللّهُ مَنْ تَخَلَّف عَنْها» و با وجود این تاکید، باز هم ثمرى نبخشید.
واقعاً جاى شگفتى است: رسول خدا که شخصاً در سفر حجه الوداع به مردم خبر داده بود «من بزودى ازمیان شما خواهم رفت» با وجود این، دستور جدى صادر کرد تا سپاه اسلام با بسیج عمومى راهى سرزمین روم شود و حتى بعد از شدت بیمارى باز هم اصرار فرمود تا در حرکت سپاه تسریع شود. در موقعیت خطیر آنروز که اسلام در آستانه نقل و انتقال قدرت بود، چگونه رسول خدا رضا مى داد و تصویب مى کرد بلکه تاکید مى فرمود تا مهاجرین و انصار مدینه بسیج شوند و در نتیجه هم مدینه از مردان جنگى خالى بماند و خطر منافقین داخلى تشدید گردد و هم جان سپاهیان اسلام در خطه روم با خطر مواجه گردد؟ معلوم مى شود که رسول خدا از ناحیه رومیان و نیز از ناحیه منافقین داخلى و اعراب بادیه کاملاً احساس امنیت مى کرد و تنها خطرى که احساس می کرد از ناحیه همین مهاجرین و انصار و حضور آنان در مدینه بود و به همین جهت سران مهاجرین نیز خروج از مدینه را به صلاح خود نمى دانستند.
رسول خدا در روزهاى بیمارى فرمود: «لِیُصَلِّ بِالنَّاسِ أَحَدُهُمْ« یعنى: یک نفراز حاضران در صفوف جماعت، به امامت بایستد و نماز بخواند» و علت اینکه نام کسى را مشخص نکرد آن بود که همه مهاجرین و انصار مدینه رادر سپاه أسامه بسیج کرده بود و لا اقل مى باید آن روز و هنگام در اردوگاه جُرْف باشند که تا مدینه یک فرسخ فاصله دارد. بعد از صدور این پیام که یک نفر با مردم نماز بخواند، دو تن از خانمهاى رسول خدا براى اهل مسجد پیام آوردند: این یک مى گفت: رسول خدا فرموده است که عمر بن خطاب با مردم نماز بخواند. آن یک مى گفت: رسول خدا فرموده است که ابوبکر با مردم نماز بخواند. و بالاخره ابوبکر که حاضر در مسجد بود پیشقدم شد و یا پیشدستى کرد و به امامت ایستاد. اما همین اختلاف باعث شد که بلال حبشى و برخى دیگر از مسلمین دچار تردید شوند و براى تحقیق مطلب به محضر رسول خدا بیایند و سؤال کنند که آیا رسول خدا چنین دستورى صادر فرموده است؟ تردید بلال حبشى بیشتر از آن جهت قوت گرفت که مى دانست ابو بکر و سایر مهاجرین بى خبر و بى اجازه وارد شهر شده اند و قهراً رسول خدا هیچ یک از افراد بسیج را به امامت منصوب نخواهد کرد.
بعد از آنکه رسول خدا از فتنه خانمها مطلع شد در حالت ضعف باکمک فضل بن عباس و على بن ابى طالب به مسجد آمد و در پیشاپیش صفوف نشست و چون سابقه نداشت که رسول خدا در وسط نماز جماعت براى امامت و یا اقتدا حاضر شود و براى نماز بنشیند، مردم تکلیف خود را جز این ندانستند که باید نماز خود را بشکنند و از اول نماز، با رسول خدا همراه شوند، و لذا صفوف جماعت برهم خورد و ابوبکر هم به احترام رسول خدا کناره گرفت. رسول خدا نماز نشسته خواند و همگان حتى ابو بکر به رسول خدا اقتدا کردند.
علت آنکه رسول خدا نماز را نشسته خواند آن بود که یاراى ایستادن نداشت وحتى در موقع آمدن به مسجد که فضل و على پسرعموهاى رسول خدا زیر بغل او را گرفتند، پاهاى رسول خدا به زمین مى کشید و این قهرى است که اگر انسان با وجود دو نفر کمک نتواند روى پا حرکت کند و حتى نتواند پاى خود را با تعادل کافى روى زمین بگذارد، نمى تواند روى پا بایستد و نماز ایستاده بخواند. و علت آنکه مردم نماز قبلى را شکستند و مجدداً با رسول خدا نماز نشسته خواندند آن بود که ابوبکر، با حضور رسول خدا نمى توانست امامت کند چراکه قرآن مى فرماید: «یا آَیُّها الّذینَ آمَنُوا لا تُقَدَّمُوا بَیْنَ یَدَی اللّهِ وَرَسُولِه» وچون مقدم شدن بر رسول خدا آنهم در نماز جماعت و به عنوان معراج و حضور دربارگاه قدس الهى قبیح و حرام است، لذا ابوبکر هم نماز خود را شکست و به رسول خدا اقتدا کرد. بنابراین، روایاتى که مى گویند: رسول اکرم فرموده بود : «لِیُصَلِّ بِالنَّاسِ ابوبکر» باید دروغ باشند، زیرا ابوبکر با فرمان رسول اکرم مامور شده بود تا در سپاه أسامه بسیج شود وبه رزم رومیان برود و رسول اکرم از مراجعت او و حضور او در مسجد بى خبر بود و اگر فرض شود که ابوبکر در شمار بسیجیان مامور نبوده و در مسجد حاضر بوده باشد، علت ندارد که رسول خدا او را به امامت نماز مأمور کند و قبل از پایان نماز، شخصاً با حال ضعف وسستى براى امامت حاضر شود و نماز او را بشکند و با حال نشسته امام جماعت شود. بنابراین قطعى است که رسول خدا از حضور ابو بکر و امامت او احساس فتنه و خطر کرد و لذا لازم شد به محراب بیاید و امامت او را ابطال کند.
رسول خدا کفت: «إِیتونِى بِکتِفٍ وَ دَواهٍ اَکتُبْ لَکمْ مَالا تَضِلُّونَ آبَداً». جمعى با آوردن کتف ودوات مخالفت کردند. در پیشاپیش آنان عمر بن خطاب پا را فراتر نهاده گفت: «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُرُ، حَسْبُنَا کتابُ اللّهِ» یعنى: این مرد هذیان مى گوید. کتاب خدا براى هدایت کفایت مى کند. ما نیازى به کتاب این مرد نداریم. بعدها که عمر به خلافت رسید، اعتراف مى کرد که رسول خدا صلوات الله علیه در آنروز مى خواست کتباً على را به خلافت منصوب کند، ولى من از نوشتن آن سند مانع گشتم.
ابوبکر و عمر که در عهد خلافت خود با همین تز «حسبُنا کتابُ الله» از نوشتن حدیث رسول خدا مانع گشتند و حتى عمر بن خطّاب به فرمانداران و استانداران سفارش مى کرد که با نقل حدیث، مردم را از تلاوت قرآن باز مدارید، همین هدف را دنبال مى کردند. آنان خائف بودند که مبادا در ضمن احادیث رسول خدا حقائق پشت پرده علنى گردد.
اگر قدرى بیشتر به عقب برگردیم رد پاى قریش را از سال نهم هجرت به روشنى تشخیص مى دهیم. رسول خدا که در فرصتهاى مناسب لیاقت وشایستگى امیر مؤمنان حضرت على بن ابى طالب را براى زعامت وخلافت مى ستود، در جنگ تبوک به على علیه السلام گفت: «انْتَ مِنّى بِمَنْزِلَهِ هارونَ مِنْ مُوسى» و با این جمله صریحاً على را نامزد خلافت کرد، اما ناراضیان قریش در مراجعت رسول خدا، بر سر گردنه کمین کردند تا شتر رسول خدا را رم بدهند و این زمزمه را خاموش کنند ولى در سوء قصد خود ناموفق ماندند.
قرآن مجید به خاطر مصالح مکتبى از این ماجرا با اشاره مى گذرد و فقط مى گوید: «وَهَمُّوا بِمَالَمْ یَنَالُوا» و به تبع قرآن مجید رسول اکرم نیز آنان را معرفى نمى کند و حذیفه یمانى هم که اتفاقاً آنان را شناخته بود با سفارش پیامبر از افشاى نام آنان خوددارى مى ورزید جز آنکه نوشته اند: روزى میان حذیفه با ابوموسى اشعرى مشاجره اى در گرفت و حذیفه با گوشه و کنایه او را متهم کرد که این مرد جزء سوء قصد کنندگان عقبه تبوک است.
موقعى که رسول خدا رحلت کرد ابوسفیان پیشواى ناراضیان در سفر بود و ابوبکر از شب پیش در خارج شهر مدینه بسرمى برد. عمر که در مسجد حاضر بود با شمشیر کشیده مى گفت: «هرکس بگوید رسول خدا مرده است، با این شمشیر پاره پاره اش خواهم کرد، رسول خدا نمرده بلکه مانند موسى به میقات رفته است». در این غوغا جماعتى با او همراهى داشتند وساعتى چند مانع غسل رسول خدا شدند.
آخرین دیدگاهها